مهمترین انگیزهْ باستان نشینان در رویکرد به نظریه "زمین مرکزیِ" بطلیموس, علاوه بر موارد گوناگون علمی, ریاضی, و طبیعی, پشتوانهْ اعتقادیِ قائلان آن بود. و در حقیقت, عمده ترین عامل دوامِ این نظریه در عرصه علم و دین همین پشتوانه های اعتقادی آنان بوده است؛ زیرا باستانی ها اعتقادی راسخ به خدایان داشتند و انسان در حالت کلی، تنها مخلوقی بود که به خاطر مزایای موجود در خلقتش، یگانه مخلوقِ برتر به شمار میرفت. و بعد از ورودِ علوم هلنی به حیطه علمی مسلمانان, عقاید درون دینیِ آنها این نظریه را مورد تایید و تقویت قرار داد. (قربانی, 1383, ص29 به بعد.)
شاید ریشه های اساسی "اومانیزم" در تمدنِ کنونیِ مغرب زمین نیز همین پندارِ یونانیان درباره جایگاهِ منحصر و بی بدیل انسان در گیتی بوده باشد؛ همانگونه که سیستم "اتوپیا" و "آرمانشهرِ حکمای" افلاطونی, ریشه فکری همه حیوانیت گرایی و لذت پنداری دنیای امروز گشته است.
اینکه یونانیان انسان را در مرکز عالم می دیدند، در عقاید الهی آمیخته با خرافات و جهالت آنها تبلور یافته است؛ به گفته ویل دورانت که موقعیت یونانیان را ترسیم کرده است: "مومنان از دیرباز ، آنجا ( وسط قله های دوگانه کوه "پارناسوس" ) میرفتند تا از بادهایی که میان دره ها میوزد، یا گازهایی که از نهاد زمین برمیخیزد آواز و اراده خدایان را بشنوند. سنگ بزرگی که کنار مخرج گازهای زمین قرار داشت به نظر یونانیان مرکز یونان و نافِ عالم بود." (دورانت, 1367, ج2، ص125.)
این تفکر از یونان به مغرب زمین راه یافت و بطلیموس (90-168م ) در سده دوم میلادی بر پایه همین تفکرات بود که کتاب احکام را به نگارش درآورد. علم احکام نجوم، علمی است که بر پایه این تفکر بنا شده است: "انسان در این عالم، یگانه موجودِ مخلوقی است که هر چیزی غیر از او، فقط به خاطر ذی نفع بودن نوع او خلق شده است، و اجرام سماوی در زندگیانسان خاک نشین، نقش بسزایی دارند. این اجرام از آن رو در سرنوشت او نقش دارند که نیکبختی و بدبختی او در گروِ پدیدارهای آنهاست. پس انسانی که در مرکز عالم مسکن گزیده، لازم است همه موقعیت ها و وقایع اجرام آسمانی را بررسی و مطالعه کند تا از این رهگذر، به سوی خوش بختی و نیک انجامی راه یابد، نه بدبختی."
عبارت بطلیموس در کلمهْ اول از "ثمره در احکام نجوم"، بهترین گواه بر این تدبیر است که نوشت: "علم النجوم منک و منها" (خواجه نصیر الدین طوسی, 1378، ص 3.) یعنی اساس علم نجوم در وهله اول، از جانب تو "نوع انسانی" و در وهله دوم، از جانب اجرام آسمانی و افلاک است.
- ورودِ زمین مرکزی با پشتوانه انسان شناسانه, به عالم اسلام:
این اندیشه به همان شکل که در یونان مطرح بود در دوره اسلامی نیز پی گیری شد, و البته بسیار محکم تر از یونان مورد تاکید و تایید قرار گرفت؛ چرا که پشتوانه های فکری و عقیدتی در میان مسلمانان این نوع طرز تفکر نسبت به انسان را تقویت می کرد, و آن عبارت بود از:
آموزه های دینی مبنی بر کرامتِ بی بدیلِ انسان در میان مخلوقات
در این میان, آموزه هایی از این دست که در متونِ دینی مسلمانان موج می زد, به طور ناخودآگاه, به یاری نظریه زمین مرکزی آمدند, و از طرفی همان نظریه به جهت تایید و تثبیتِ چنین آموزه هایی, مورد توجه قرار گرفت؛ یعنی ظاهرا, آموزه های دینی, زمین مرکزی را تایید می کردند, و به همین ترتیب زمین مرکزی نیز آموزه های دینی را تایید می کرد.
آموزه هایی از قبیل اینکه:
- انسان در میان مخلوقات برترین موجود است؛
- همه عالم به طورِ ذاتی, به خاطر ذی نفع بودنِ این انسان خلق شدو است؛
- به دلیل قرار کرفتن انسان در روی زمین, همه عالم و هر آنچه در آن است به او متوجه است.
- از این رو گردیدنِ این همه از هستی, علی رغمِ بزرگ بودنش از وجودِ ریز و غیر قابل مقایسه انسان با سایر موجودات, امری موجه, حقیقی, و طبیعی خواهد بود؛
به همین جهت است که ملاحظه می شود, بیشتر دانشمندان اسلامی, در غالب موارد از شرح و تفسیر متون دینی, معارف و حقایقِ قرآنی و رواییِ موجود در این متون درباره زمین, آسمان, سایرِ موجودات, و آسمان ها, و... را با همان سیستمِ زمین مرکزی, تفسیر, توجیه, و تبیین کرده اند. و در همین راستاست که مشاهده می شود چه لاطائلاتی به هم بافته اند تا اینکه مثلا معراج حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم, و عبور آن حضرت از ثخن افلاک و ماده اثیری را توجیه کنند. (نظیر آنچه که حکیم سبزواری در تعلیقات اسفار اربعه ملا صدرا ذکر کرده است: صدرالدین الشیرازی, 1379ق, ج9, ص48 به بعد, تعلیقه1. و آنچه که علامه مجلسی در بحار الانوار گفته است: مجلسی, 1404ق ج18, ص284 به بعد. و ج56, ص159 و بعد.)
نفوذِ نظریه زمین مرکزی در اندیشه های دینی و عرفانی
- مکاشفه و گفتار دانته بر اساس تفکر زمین مرکزی: در میان عرفای شهودی مسلکِ غرب, دانته از جمله کسانی است که با نگرشی ویژه به مسئله گردش کائنات نگاه کرده است. همانگونه که او در نقلِ مکاشفات عرفانی اش ذکر کرده است. این نگرش در پیش فرض های نادرستِ ستاره شناختیِ او درباره عالم افلاک و اجرام آسمانی ریشه دارد. دانته که در شهرتِ عرفانی و مکاشفاتِ عرفانیِ او عالمگیر است, با چنین پیش زمینه فکری به مکاشفه ای کاملا مخالف با حقیقتِ هستی, دست یازیده است؛ او در مکاشفه معنوی و عرفانیِ "کمدی الهی" یکی از مکاشفاتش مبنی بر این نظریه را اینگونه بیان می کند: "... میل و اراده ام چون چرخی که با حرکتی یکسان به حرکت افتاده, با عشقی که خورشید و ستارگان را به گردش وا می دارد, تنظیم شده بود. ... " (دانته آلیگری, آبان1380, ص2474.)
مکاشفه دانته با بیانی که ذکر کرده است, به طور حتم, از لحاظ محتوا غلط است؛ اما شاید حقیقتی که او مشاهده کرده است مطلبی شبیه به بسطِ وجود, تجردِ نفس, و... بوده باشد, که او به خاطرِ داشتنِ پیش زمینه فکری از گردشِ افلاک با نگرشِ بطلیموسی, آن حقیقت را به بیانِ مذکور گفته است. از لحاظ مبانی عرفانی هر پیش زمینه فکری و معلوماتِ شخصی, در خودِ مکاشفه (یعنی نحوه مشاهده کردنِ حقایق), فهمِ پس از مشاهده (یعنی برداشتی که مشاهده کننده, پس از دیدنِ حقیقت دیده شده, خواهد کرد), و بیانِ مکاشفه با زبانِ خود مشاهده کننده, تاثیرِ بسزایی دارد. (قیصری, 1375, ص345 به بعد.)
به هر حال, این نگرش در متون علمی و تفسیری اهل اسلام به طور گسترده نمود یافته است, به گونه ای که بیشترِ دانشمندان اسلامی به توجیه و تشریحِ کرامت و جایگاه انسان در میان کاینات, پرداخته اند؛ و در این تلاشِ علمی هم و غمِ آنها تبیینِ این مسئله با سیستمِ زمین مرکزی بوده, و در توجیهِ آن سیستم از هیچ کوششی دریغ نکرده اند.
- نگرش انسان شناختیِ شعرای اسلامی به نظریه زمین مرکزی:
این روند فکری در میان مسلمانان نیز به گونه دیگر با شباهتی نزدیک به مکاشفه دانته تحقق یافته, تا جایی که حتی در ادبیاتِ عرفانی, حماسی, عقیدتی, و سایر سیستم های نوشتاری در میان مسلمانان ریشه انداخته است, به طوری که آثار ادبی شعرای مسلمان مالامال از این روند فکری است. و در حقیقت, عرفای اسلامی بسی گسترده تر از عرفای غربی به این نظریه توجه داشته اند. به طور مثال, سعدی در بخشی از مواعظ خود, اینگونه به این نظریه اشاره کرده است:
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن که ساکن است نه مانند آسمان دوار.
عبید زاکانی نیز می گوید:
یا رب, به کام و رای تو باد مدار چرخ چندانکه گِرد مرکز خاکی, مدار اوست.
هاتف غیب, شاعر و عارفِ اصفهانی را نیز می بینیم که غایت خلقت را اینگونه توصیف می کند: گر به اقلیم عشق رو آری همه آفاق گلستان بینی
به همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی.
آنگاه خاقانی را می بینیم که می گوید:
از رمز در گذر که زمین چون جزیره ای است گردون به گِرد او چو محیط است در هوا.
حماسی سرای ایران زمین نیز این اندیشه را اینگونه به نظم آورده است:
همی بر شد آتش فرود آمد آب همی گشت گرد زمین آفتاب.
سخنگوی پرندگان, عطارِ نیشابور هم چنین سروده است:
عقل کار افتاده جان دل داده ز اوست آسمان گردان, زمین استاده ز اوست.
نظامی گنجوی نیز که از طلایه دارانِ وادی معرفتِ ناب و اندیشه های ظریفِ عرفانی است, در پیِ اندیشه عرفی و نظریه معروف درباره سیستم حرکتیِ آسمان به دور زمین, و در پرسش و پاسخی زیبا و رسا, فلسفه چرخش افلاک به دور کره خاکی را بیان کرده است:
خبر داری که سیاحانِ افلاک چرا گردند گرد مرکز خاک؟
در این محرابگه معبودشان کیست؟ و از این آمد شدن مقصودشان چیست؟
چه می خواهند از این محمل کشیدن؟ چه می جویند از این منزل بریدن؟
چرا این ثابت است آن منقلب نام؟ که گفت این را بجنب آن را بیارام؟
... که خود جوابِ این پرسش ها را به عنوان حکمتِ خلقت ذکر کرده است.
همچنین او خدای خود را به خاطر گردشِ بطلیموسیِ عالم چنین می ستاید:
فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را کرده گردشگاه افلاک.
و نیز همو گوید: این شکل کری نه در زمین است هر خط که به گرد او چتین است.
مولوی نیز در همین راستا اینگونه سروده است:
خبر داری که سیاحان افلاک چرا گردند گرد مرکز خاک؟
اگر چرخ وجود من از این گردش فرو ماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند.
محتشم کاشانی نیز این سروده را به یادگار گذاشته است:
کاش آن زمان که این حرکت کردِ آسمان سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی.
سنایی غزنوی هم اینگونه گفته است:
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین.
و صدها بیت شعرِ سروده شده توسطِ شعرای نامدار در میان مسلمانان و جهانیان, در این ردیف که ذکرِ آنها خود مجموعه ای بس دراز به خود اختصاص می دهند.
نگرش و تحلیل انسان شناسان معاصر
- نظریات برخی از دانشمندان غربی درباره کرامت انسانی و تفکرِ انسان مرکزی:
تفکرِ گردشِ افلاک و ما فیها به دور زمین با این مبنا که افلاک در حقیقت به دورِ نوع انسان میگردند، در حالت عمومی، تفکری است که برخی از دانشمندان غربی هم متوجهِ آن شده و در لابهلای مباحثِ علمی بدان اشاره کردهاند, که تصریحِ بعضی از آنها به این ترتیب است:
- ادوارد آرتور برت در تشریح نظریهْ "زمین مرکزی" و "انسان مرکزی" و بیان فرق علوم قرون میانه با علوم جدید، چنین مینویسد: "در فکر غالب قرون وسطایی، آدمی موجودیاست که در مجموعه خلقت شأنی دارد بسی خطیر تر و سبب ساز تر از طبیعتِ بیجان، در حالی که در نزد غالبِ متفکرانِ جدید، طبیعت مستقلتر، سبب ساز تر و ثابتتر از انسان است. حال، خوب است این تقابل را کمی بیشتر بشکافیم. در نزد قرون وسطاییان، انسان به تمام معنا مرکز عالم بود و تمام نشئهْ طبیعت بر آن ساخته شده بود، تا خدمت گزارِ انسان و مقصد ابدی او باشد. هم فلسفه یونان و هم کلامِ یهودی - مسیحی ( و حتی بخشی از علوم و متون اسلامی )، کهدر قرون وسطا با یکدیگر مزج و اتحاد یافتند، هر دو در تولید و تحکیم آن نگرش هم داستان بودند. نشانِ واضحِ جهانبینیِ این عصر آن بود که همه ایمان راسخ داشتند که از آدمی و امیدها و آرمانهایش، چیزی مهمتر و خطیر تر در عالم نیست، بلکه آدمی است که همه کاره عالم است. همین نگرش بود که در باطنِ فیزیک قرون وسطا قرار داشت... این هم از مقبولات و مسلّمات بود که زمین- یعنی مقامخاکی و عنصری آدمی- در مرکز افلاک قرار دارد. به استثنایچند متفکر شجاع و اندک در اینجا و آنجا، هیچکس دیگر اصلا به این فکر نیافتاد که آیا مرجع نجومی دیگری هم میتوان برگرفت، یا نه. زمین را شیئی عظیم، سخت و ساکن و آسمان پر ستاره را کرهای شفّاف و سبک میانگاشتند که به روانی در فاصلهای نه چندان دور، گردِ زمین میگردد... . همه جهان، در چشم گذشتگان مکانی بود کوچک و متناهی و همین جهان متناهی خانه بشر بود. آدمی در مرکز این عالم قرار داشت ونشئه طبیعت، خادم و مسخر منافع او بود. ..." ( آرتور برت، 1369، ص 11-8.)
همانگونه که از گفته آرتور برت روشن است, او چنین نگرشی نسبت به جایگاه انسان در مجموعه خلقت را قبول ندارد.
- ویل دورانت نیز این پشتوانه فکری درباره زمین مرکزی (یعنی انسان مرکزی به عنوان اساسی فکری و اعتقادی برای زمین مرکزی )را تقویت کرده، چنین مینویسد: "منجّمان مسیحی قرن سیزدهم معتقد بودند که سیارات به دور زمین میچرخند، ثوابت در یک گنبد بلورین محصور است، در مرکز و عالیترین نقطه جهان آفرینش، همان آدمی قرار داشت که عالمان الهی او را کرمِ زبونی توصیف میکردند آلوده به گناه و اکثراً محکوم بهآتش دوزخ..." (دورانت, همان, ج4, بخش دوم, 1324.)
شاید عبارت اخیر در مقام کنایه و محکوم کردن عالمان الهیِ کلیسا بوده، درصدد بیانِ این باشد که انسان "اشرف مخلوقات" و "کاملترین موجودات" در روی زمین است نه همچون کرمی زبون و فرومایه, چنانکه عالمانِ مسیحی توصیف می کردند. و از این رو زمین, مرکز عالم است و همه گرد او میچرخند؛ یعنی پایه های فکری- اعتقادی منجمانِ مسیحی, علی رغمِ اندیشه های تحقیرآمیزِ عالمان شان نسبت به انسان, مبنی بر شرافت و کرامت نوعِ انسانی بود که آنها را در حمایت از سیستم زمین مرکزی, قوتِ قلب اعطا می کرد.
- تعبیرِ گمپرتس در باره عدمِ مقبولیتِ خورشید مرکزی در زمانِ آریستارخوس, نیز قابل توجه است که می نویسد: "نیروی حقیقیِ نظریه مرکزیتِ زمین, صرفِ نظر از پیوستگیِ آن با معتقداتِ دینی و سنتی, در این بود که نظریه مخالفِ آن به قولِ پاول تانری با اینکه از دیدگاهِ مکانیک و فیزیک پیشرفتی خارق العاده به حساب می آمد, از دیدگاهِ هندسی, یعنی یگانه دیدگاهِ علم قدیم در موردِ ستاره شناسی, هیچ فایده واقعی در بر نداشت." (گمپرتس, 1375, ج3, ص1453.)
این متفکر, یکی از رازهای مهمِ تداوم نظریه زمین مرکزی را در تنیده شدنِ آن با معتقدات دینی می داند. این نگرش امروزه نیز مورد پذیرش برخی از تحلیل گران است.
- هلزی هال نیز در مقامِ ترسیمِ چگونگیِ مخالفتِ مردم در زمانِ یونان با نظریه خورشید مرکزی اینگونه می نویسد: "احتمالا چنین نظری (خورشید مرکزیِ آریستارخوس) با مخالفت مردمِ عادیِ متعصب و معتقد به انسان مرکزی روبرو بوده است." (هلزی هال, 1363, ص99.)
این انسان مرکزی همان رکنِ مقبولیت زمین مرکزی است.
- آلبر ژاکار متکلمِ زبردستِ غربی در موردِ پرسش از پشتوانه و پیش فرضِ کلیسا برای محاکمه گالیله می گوید: "این کارِ کلیسا دلایلِ ستاره شناسی نداشت بلکه مستند به دلایلِ دین پژوهان و ماورای طبیعیون بود, به این دلیل که خدا در جسمِ شخصِ عیسی مسیح به زمین آمده است .. آفریدگار, فرزندِ خود را به قلب کایناتِ مادی می فرستد. مسلما او را به هر سیاره بی اهمیتِ معمولی نمی فرستاد. بنابراین امکان نداشت پذیرفته شود که مسیح, پسر خدا, به جایی جز مرکزِ کاینات آمده باشد..." (ژاکار و لاکاریر, 1380, ص16.)
- این روندِ فکری هم اکنون نیز در پیشرفته ترین دوره تاریخِ بنی آدم به طرز مرموزی حکم می راند؛ ژاک لاکاریر درباره این روند از تفکرِ کرامت ویژه انسان و فرزندانِ آدم, چنین می گوید: "اکنون مغزِ انسان می تواند کاملا بفهمد و بپذیرد که انسان در مرکز کهکشانِ خود نیست و در حومه دور و گمنامی از کاینات ساکن است, اما قلبِ انسان همیشه دشوار به این فکر خو می گیرد و همچنان به خلافِ آن امید دارد... خود را در مرکزِ جهان پنداشتن یا میدان بدان داشتن, معنایش این است که خود را مرکزِ آفرینش می پنداریم یا می خواهیم که چنین باشد؛ داشتنِ این احساس- حتی این یقین- است که روی سیاره ای یگانه و برتر, از دید خدا, زندگی می کنیم زیرا این سیاره اختصاصا برای ما آفریده شده است." (ژاکار و لاکاریر, همان, ص 136 و بعد.)
البته باید توجه داشت که زمین و انسان روی آن, آن گونه که لاکاریر ذکر می کند, در حومه دور و گمنامی از کائنات, ساکن نیست؛ بلکه به طورِ سرگردان, در یک سیستم واره پیچیده ای از حرکاتِ نامنظم در فضای بی کران به دور مرکزی ناپیدا و نامعلوم می گردد. و همین مسئله سوال اصلیِ این سلسله از جهان پژوهی هاست که باید آن را کاویده و پاسخی معقول برای آن یافت, اما آنچه به نظر می رسد اینکه انکار وجودِ مرکز برای کیهان مادی بدون کوچک ترین تحقیق و بررسی (عقلی, هندسی- ریاضی, فیزیکی, و فضایی) به جهالت بیشتر شبیه است تا بحث علمی؛ بدین جهت که نظریاتِ دانشمندان در این باره مختلف است, و ادله قابل توجهی بر اثبات مرکز داشتن کیهان وجود دارد که نمی توان به راحتی از کنار آنها گذشت؛ بعلاوه, این مبنا و نگرش, در میان مسلمانان نیز مطرح بوده و از جانب متون دینی مورد تایید بوده است, که این سیاره با ساکنانِ ویژه انسانی خود, دارای ارزش بی بدیل است. البته این رویکرد از سوی مسلمانان بیشتر بر پایه پیش فرض های خودِ آنان است تا متون دینی؛ چرا که متون دینی اسلام مسئله تعدد عوالم و موجودات دیگری در ردیف انسان نیز سخن گفته و ارزشِ یگانه موهومی برای انسان را مورد تردید قرار داده است. به هر حال کرامت نوع انسانی در میان عرفای اسلامی نیز به گونه ای مطرح بوده است که به برخی از آنها اشاره می شود.
نگرش عرفای اسلامی درباره کرامت نوع انسانی
- سخن محیی الدین بن عربی درباره مرکزیتِ انسان برای کائنات:
محیی الدین بن عربی (560-638ق, مقارن با 1165-1240م.) مرکزیت انسان را با یک رویکرد و بیانِ عرفانی تصریح و تاکید کرده است, که فقط بر اساسِ یافته های معرفتی قابل توجیه است: "تحقیقِ دقیق عرفانی شاهد است به دوران فلکِ هستی – از لحاظ ظهور کمالاتِ خداوندی – به دور نقطه دایره هستی؛ نقطه ای که در راس خط قائمِ الف یگانگیِ حق تعالی قرار گرفته, در اولیتِ به وجود آمدنش, از هر موجودی جدا بود. ... منتهای گردیدن و منقلب شدنِ این نقطه – که در حقیقت ام الکتابِ عالم های سه گانه جبروت, ملکوت, و ملک است – نقطه مرکزی استواییِ هستی است. و این نقطه استوایی هم وسطیتِ مخصوص به انسان است؛ انسانی که با نقطه سویدای قلبش نسخه جامعی از همه عالم های ممکن است ..." (ابن العربی, 1408ق, ص398 و بعد.)
براساس مبانی عرفانِ محیی الدین بن عربی, گردشِ امورات هستی در دستِ قدرت خداوندی است, و محوریتِ این گردش بر نقطه مرکزیِ کمالاتِ ظاهر شده از خداوند است که او را انسان کامل می گویند. از این رو تحقیق دقیقِ عرفانی مزبور, مضمونِ مشاهدات و مکاشفاتِ عرفانی خودِ محیی الدین است که ذکر کرده است, و الا براساسِ مبانی دین شناختیِ درون دینی, چنین نگرشی قابل تامل است و به راحتی مورد قبول واقع نمی شود.(رحیم قربانی, مهر 1384, ص113به بعد.)
- سخن ِملاصدرا در موردِ کرامت انسانی و جایگاه نوع انسانی در مجموعه خلقت:
ملاصدرا نیز درباره ذی نفع بودن و جایگاهِ باکرامتِ انسان در مجموعه خلقت اینچنین نوشته است: "فصل چهارده در عنایتِ حق تعالی در خلق کردنِ زمین و آن چه در اوست؛ تا این که انسان از آن نفع ببرد؛ خداوندِ منزه فرمود: "هر آنچه در روی زمین است برای شما خلق کرد".
سپس نظاره کن به منفعت های آن: از جمله آن منافع فراش و مهاد بودنِ زمین است, تا این که تو به آن آرامش داشته, بخوابی؛ و بساط بودنش است تا این که بر روی آن سلوک کنی, همانگونه که خدا فرمود: "زمین را بستر برای شما قرار داد" ونیز فرمود: "و خدا زمین را برای شما بستری قرار داد تا در آن راه های گشاده ای را بپیمائید" ؛ و از ضروریاتِ افتراش این نیست که سطحِ مستوی باشد بلکه اگر کره هم دارای جرمِ بزرگی باشد افتراش بر روی آن نیز آسان خواهد بود؛ بلکه هنگامی افتراش و راه رفتن بر روی آن تمام (صحیح و طبیعی) نخواهد بود که زمین ساکن نباشد؛ ولی با ساکن بودنش در جایگاهِ طبیعیش تمام خواهد بود, که آن هم وسطِ فلک ها است, و به این اشاره می کند با فرموده اش که بیان نمود: "خداست آن که زمین را برای شما پایگاه (قرارگاه) قرار داد "زیرا اشیایِ سنگین براساسِ طبیعتشان به پائین میل می کنند همانگونه که اشیایِ سبک به بالا می روند, و بالا از همه سو طرفِ آسمان است و پائین نیز به سمتِ مرکز است (زمینی که در مرکزِ همه عالم قرار دارد)." (صدرالدین الشیرازی, 1379ق, ج7, ص134 و 135.)
- گفتار و نظریه علامه مجلسی و فخر رازی درباره کرامت بنی آدم:
علامه مجلسی در توضیح و تفسیرِ آیه کرامت, "و لقد کرمنا بنی آدم ... " (اسراء/70) مطلبی را از فخر رازی نقل و شرح کرده است, به این ترتیب که می نویسد: "فخر رازی گفته است که انسان جوهری مرکب از بدن و نفس (روح) است؛ نفس انسانی با شرافت ترین موجودِ نفسانی از میان نفس های عالم پایین است؛ زیرا که نفس گیاهی دارای سه نیروی اصلی است: کسب غذا, رشد, و تولید؛ و نفس حیوانی, علاوه بر این سه نیرو, دو نیروی دیگری مخصوص به خود دارد: حس کننده, و حرکت دهنده اختیاری؛ و نفس انسانی, فراتر از آنها, نیروی دیگری منحصر به خود دارد: نیروی عقل که حقیقت موجودات را همانگونه که هستند, درک می کند؛ این همان نیرویی است که نور الهی در آن تجلی کرده, شعاع کبریای خداوندی در آن نور افشانی نموده است؛ نیرویی که تواناییِ شناسایی و اطلاع از اسرار عالم خلق و امر را دارا بوده, به همه مخلوقات - اعم از مادی و غیر مادی – احاطه دارد. این نیرو از سنخ آسمانی است. ... پس روشن شد که نفس انسانی با شرافت ترین نفس در میان نفس های این عالم است. و اما اینکه بدنِ انسانی با شرافت ترین جسم از میان اجسام عالم است, مفسران, نظرات گوناگونی ارایه کرده اند:
1- میمون بن مهران از ابن عباس درباره آیه مورد بحث روایت کرده است, همه موجودات مستقیما با دهانشان غذا می خورند در حالی که انسان به کمکِ دستانش می خورد...
2- ضحاک گفته است, شرافت و برتری انسان به نیروی نطق (نیروی عقل) و تشخیصِ مسایل... .
3- عطاء که از متکلمینِ قدیمی است, گفته است این شرافت به خاطر بلند قامتی انسان است... .
4- یمان نیز گفته است به جهتِ زیباییِ صورت انسان است, همانگونه که خداوند فرموده است: "و صورکم فاحسن صورکم"(غافر/64) ... .
5- برخی نیز اینگونه علت آورده اند که انسان تنها موجودی است که خداوند به او نعمت نوشتن عطا کرده است... .
6- اینکه اجسامِ عالم یا بسیط اند, یا مرکب؛ و بسایط که عبارتند از: زمین, آب, هوا, و آتش, همه و همه در مسیر استفاده و انتفاعِ انسان هستند. و هر کدام از آنها که در قرآن شده است, به نوعی در نسبت با ذی نفع بودن انسان ذکر شده, و نوعِ منافع آنها به انسان مورد توجه و تذکر قرار گرفته است... پس این عالم مانندِ خانه آماده شده ای است که برای استفاده و سود بردنِ انسان فراهم شده است, و او نیز مثل رییس و پادشاهی بر این مملکت است.
7- مخلوقات به چهار دسته تقسیم می شوند: موجوداتی که نیرو عقل دارند, اما خالی از نیروی شهوت اند ( ملایکه), و بر عکس, موجوداتی که نیروی شهوت دارند و خالی از نیروی عقل اند (حیوانات), موجوداتی که هیچ یک از این نیروها در آنها نیست (گیاهان و غیر جانداران), و موجوداتی که هر دو قسم از این نیروها در وجودشان موجود است (انسان ها)؛ انسان از این رو که دارای هر دو نیرو است, مسلما از هر دو نوع موجوداتِ قسمِ دوم (حیوانات) و سوم (گیاهان و غیر جانداران), با فضیلت تر و با شرافت تر است؛ اما اینکه از ملایکه نیز برتر باشد یا نه؟ بحثِ دیگری است ( که در اینجا مطرح نشده است).
8- موجود از سه حال خارج نیست, یا هم ازلی است و هم ابدی, که آن فقط خداست؛ یا هیچ یک از این خصوصیت را ندارد, و آن عالمِ دنیا و ما فیها است؛ و یا ازلی نیست و فقط ابدی می باشد, و آن انسان و ملایکه است؛ (و قسمی که نه ازلی و نه ابدی باشد ممتنع است)؛ بدیهی است که در رده پایین تر از خداوند, قسم سوم از دو قسم دیگر (قسم دوم و قسم ممتنع) اشرف و افضل است؛ و این مسئله اقتضا دارد که انسان از همه مخلوقات باشرافت تر و برتر باشد.
9- عالمِ بالا برتر از عالم پایین است؛ و روح انسانی از موجودات برتر و علوی (عالم بالا) است؛ و از میانِ موجودات عالمِ پایین فقط انسان است که دارای روح انسانی است؛ پس از میان همه موجودات عالمِ پایین انسان است که برتر و با شرافت تر است.
10- خداوند متعال عالی ترین و کامل ترین موجود است؛ از بین مخلوقات, هر موجودی به خدا نزدیک تر باشد, برترین مخلوق است؛ و از میان همه موجودات فقط انسان است که به خدا نزدیک تر است, از این رو انسان با شرافت ترین و برترین موجود از میان مخلوقات است... .
11- برخی گفته اند, معنی کرامت انسان این است که: چون که خدا همه مخلوقات را با واسطه "کن فیکون" خلق کرده, و انسان را با دستانِ خودش خلق کرده است, سزاوار ترین مخلوق به مقامِ برتر و منسبِ با شرافت ترین موجود, انسان است... ." (مجلسی, همان, ج57, ص271.)
- گفتارِ علامه طباطبایی, در مورد پیش فرضِ فلاسفه گذشته اسلامی درباره غایت بودنِ انسان بر کائنات:
علامه طباطبایی در توجیه و تبیینِ برهانی در ردِ "حسِ مادیِ ششم" از سوی ملا صدرا در کتاب اسفار اربعه, پیش فرضِ دانشمندان و فلاسفه بزرگِ قدیم(مشائین)درباره جایگاهِ ویژه و با کرامتِ انسان در خلقت را مطرح کرده و آن را مورد نقد و تردید قرار می دهد: "شکی در درستیِ برهانِ مذکور نیست, اما باید توجه داشت که ماده های مقدماتِ آن موردِ بحث و بررسی است, زیرا بخشی از آنها اصلِ موضوع برای قدما بود که از طبیعیات گرفته بودند؛ و آن عبارت است از این که انسان کامل ترینِ حیوانات- یعنی مرکباتِ عنصریِ دارای حیات- است؛ برهان مذکور هنگامی تمام و نتیجه بخش خواهد بود که این مقدمه ثابت و تثبیت شود؛ از این رو این گونه توضیح می دهیم: بزرگانی از میانِ حکمای گذشته, بحث در ترتیبِ خلقت را براساسِ دست آورد های فنونِ طبیعیاتِ قدیم, فنِ هیئت, و دیگر علومِ طبیعی بنیان نهاده بودند؛ و آنچه این علوم به ایشان ارائه می کرد عبارت بود از این که مرکباتِ عنصری دارای حیات در انواعِ حیواناتی منحصر است که در گستره مرکزِ عالم, یعنی زمین, زندگی می کنند؛ و از میانِ انواع گوناگونِ حیوانات و آثارِ حیات در روی مرکز عالم که به طور استقرایِ حسی و تجربی شناخته ایم, نوعِ انسانی کامل ترین نوعِ حیات است, که علاوه بر انواع شعور های حیوانی, به نیروی عقل و فکر نیز مجهز است؛ پس, از این دست آورد نتیجه می شود که انسان کامل ترین نوع از انواع حیات است... . اما با این همه, با توجه به یافته ها و فرضیه های جدیدِ علمی مبنی بر این که سیارات و اجرامِ دیگری غیر از زمینِ مسکونیِ خودمان, رصد و یافت شده, که در آنها آثارِ نوعی حیات و ترکیباتِ دارای مخصوصی از حیات مشاهده می شود, برای ما بسیار سخت و مشکل است که افضلیت و اکملیتِ انسان به طورِ کلی از همه موجوداتِ دارای حیات را به این آسانی و راحتی اثبات کنیم؛ بلکه اثباتِ این پیش فرض و مسئله پر اهمیت, ناچار از اقامه برهان است, به ویژه این که مهم تر از اثباتِ افضلیتِ انسان, اثبات و برهانی کردنِ امتناعِ وجود نوع دیگری از حیوانات است که افضل, اکمل, و اشرف از انسان باشد (بدین توضیح که اول باید این نکته به اثبات برسد که از لحاظِ عقلی, به وجود آمدنِ نوعی افضل از انسان امکان ندارد, و سپس به سراغِ اثباتِ افضلیتِ انسان رفت)؛ و اثباتِ این مسئله با توجه به اصولِ رایج در فلسفه محقق و موجود امری بسیار سخت و بغرنج است." (صدرالدین الشیرازی, همان, ج8, ص200 و بعد, تعلیقه شماره یک از علامه طباطبائی.)
نوشته شده توسط
مهدی
86/12/16:: 11:56 صبح
|
() نظر